مصاحبه با سیدکاظم وزیری هامانه، وزیر خوشنام و اسبق نفت؛
فرزند کویر و نیم قرن خدمت در صنعت نفت
مهندس وزیری، با نیم قرن خدمت در این صنعت حیاتی، دستاوردهای ارزشمندی را برای آن به ارمغان آورده است. او روحیۀ انقلابی خود را با تخصص و تعهد پیوند زد و جز به توکل بر خدای متعال و پشت گرمی کارکنان نفت تکیه نکرد. مسئولیت وزارت نفت، قائممقام وزیر نفت، معاون وزیر نفت در امور برنامهریزی و پژوهش، تنها بخش کوچکی از فعالیتهای ماندگار مهندس وزیری در وزارت نفت است.
همچنین عضویت در هیئت امنای دانشگاه های مختلف از جمله دانشگاه صنعتی شریف و دانشگاه شهید بهشتی را در کارنامۀ خود دارد. این کتاب ضمن اینکه نگاهی از درون به صنعت نفت دارد، به دلیل بیان سیر تحولات آن پس از پیروزی انقلاب اسلامی، تحلیل سیاستهای وزرای نفت در دهه های مختلف، اقدامات در دوران وزارت و اینکه تاکنون خاطرات راوی منتشر نشده است، حائز اهمیت است.
دانش نفت در نظر دارد از این شماره به بعد، کتاب ارزشمند «فرزند کویر و نیم قرن خدمت در صنعت نفت» که بر اثر مصاحبه، تدوین و پژوهش پیمانه صالحی- محمد حسین یزدانیراد ایجاد شده است را منتشر نماید. خواندن این اثر مطالعاتی را به خوانندگان گرامی دانشنفت توصیه میکنیم.
جناب آقای مهندس سید کاظم وزیری، خیلی تشکر می کنیم که دعوت ما را جهت انجام مصاحبه تاریخ شفاهی پذیرا شدید. لطفا به عنوان اولین سوال، خودتان را معرفی نمائید و از سال، محل تولد و خانواده تان بفرمایید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من اول شهریور 1324 شمسی، در روستای هامانه کذاب به دنیا آمدم. این روستا از توابع اردکان و شصت کیلومتری یزد واقع شده است. آن زمان سال را 360 روز میگرفتند و پنج روز آخر آن را پنجه حساب میکردند. روز تولدم مطابق با تاریخ فعلی، 24 مرداد 1324 ش، است. در ضمن، تاریخ تولدم در حاشیه قرآن کریم پدرم، اواسط سوره کهف به این صورت درج شده است:
«تاریخ تولد کاظم آقا، فرزند آقای سیدمحمود وزیری، ظهر چهارشنبه ششم (6) شهرالرمضان المبارک سال یک هزارو سیصد و شصت و چهار(1364) هجری، مطابق اواخر مرداد 1324».
به طور کلی از هر دو طرف، خانواده پدر و مادرم، از دو طایفه بزرگ و معروف یزد و اردکان و هر دو فامیل، کاملا مذهبی و متدین بودند. طایفه پدری از ناحیه پدر، از وزیری های معروف و نیز از سادات (موسوی) و از ناحیه مادر از طایفه عنایت الهی بودند که در یزد معروف و سرشناس بوده و هستند. همین طور طایفه ی مادری ام هم از بزرگان اردکان و طایفه رجائی که بسیار مذهبی و متدین و در اردکان معروف و سرشناس بوده و هستند.
پدرم، سید محمود نام داشت و مردم ایشان را حاجی محمود آقا صدا می کردند. در زمان رواج شناسنامه و ذکر فامیل، به دلیل اینکه اولین فرد در این طایفه، فامیل وزیری گرفته بود، سایر افراد هم باید احتراما و به اجبار همین فامیل را با پسوند دیگری می گرفتند. پس از آن، به دلیل محل زندگی پدربزرگم، پسوند هامانه به وزیری اضافه شد. پدربزرگم (از طرف پدر) سید حسین نام داشت و وی با نام آقامیر سید حسین معروف بود و مردم ایشان را آقا حسین صدا می کردند. نام جدم هم آقا یحیی بود که او را با لقب آقا یحیی موسوی مورد خطاب قرار می دادند، به دلیل اینکه از سادات موسوی هستیم.
تا قبل از فوت پدربزرگم یعنی آقا میر سید حسین وزیری (پدر پدرم) ما در طبقه دوم خانه و پدربزرگم در طبقه اول ساختمان زندگی می کردند. جد بزرگم، آقا میرزا سید علی آقا وزیر که بر حسب اسناد موجود هم زمان با حکومت ایل قاجار می زیسته، این مزرعه را احیاء و این بنا را احداث کرده بود. این بنا حدود پانصد متر مربع زیر بنا دارد و در حیاط آن استخری حدود دویست متر مربع بنا شده است که برای آبیاری گلهای مزرعه مورد استفاده قرار می گرفت. مزرعه کمالالدین با هامانه فقط یک عرض رودخانه فاصله دارد. ساختمان این منزل بر حسب روایات نقل شده، حدود چهارصد سال قدمت دارد و با مصالح سنگ، خشت و گل درست شده است. طبقه دوم آن سقف سبک چوبی دارد و تقریبا از ساختمانهای کمنظیر است.
پدرم صوت فوقالعادهای داشت، به خصوص در تلاوت قرآن و قرائت دعا. آن زمان به دلیل اینکه هیچ وسیله ارتباطی ای نبود، در محلهها و روستاها بسته به وسعت آن، یک نفر در سحرهای ماه رمضان برای پیدا کردن مردم بر روی پشت بام مناجات میخواند. همین طور مناجاتکننده پس از بیدار شدن مردم نزدیک اذان صبح مجددا مناجات کوتاهی انجام می داد و از چند لحظه مانده به اذان، جمله «آب است و نباید چیزی بخورند و بیاشامند» در حقیقت بیان این جمله، علامت اذان صبح و قطع خوردن برای مردم بود. این بود که پدرم در هامانه، هر شب در ماه رمضان مناجات می خواند و مردم را متوجه سحر و اذان صبح میکرد. همین طور، اذان صبح را با صوت بسیار زیبا اجرا میکرد که افراد میانسال به بالا، همیشه از وی یاد می کنند.
من فرزند ارشد خانواده بودم و بعد از من، خواهر و برادرم متولد شده بودند که متاسفانه هر دو را از دست داده ام. خواهرم عصمت السادات و برادرم سید محمد نام داشت. خواهرم ازدواج کرده بود و یک فرزند داشت که البته فرزندش، در سن دو سالگی فوت کرد و خواهرم هم در سن 21 سالگی، بر اثر بیماری کلیوی مرحوم شد. آن زمان امکان درمان نبود و وی ماهها در بیمارستان هزار تختخوابی (امام خمینی فعلی) ماند و بهبود پیدا نکرد و فوت شد. برادرم ازدواج کرده بود و از ایشان دو فرزند به یادگار مانده است. وقتی همسر اول برادرم مرحوم شد، مجدد ازدواج کرد و از هر کدام، یک فرزند دارد. نام فرزندان ایشان، سید حمید و سید واحد است. متاسفانه برادرم در سن 29 سالگی، بر اثر سرطان خون فوت کرد. از زمان فوت خواهر و بردارم، تنها فرزند خانواده هستم.
به چه دلیل جد پدریتان را با لقب آقا میرسید حسن خطاب قرار می دادند؟
اگر در شهرستان های کوچک زندگی کرده باشید، حتما دقت کردهاید که نظام اجتماعی در این مناطق، بر اساس نظام طایفهای استوار است و رتق و فتق امور، با توجه به همین نظام صورت میگیرد. طایفه وزیری با نامهای خانوادگی مختلف، از یک خانواده بودند و در شجره نامه به یک نام می رسیدند. بعد که در زمان پا گرفتن شناسنامه در این طایفه انشعاب ایجاد می شود. باز همچنان پسوند میر (یعنی بزرگ) در شناسنامه بسیاری از افراد خاندان بزرگ وزیری که سید بودند، به جای سید درج می شد. همان طور که عرض کردم، پدربزرگ پدری ام در دوره کودکی من، بزرگ طایفه بود و وی را آقا میرسیدحسین موسوی صدا میکردند.
مادربزرگم از طرف پدر بی بی گوهر عنایت الهی نام داشت که او را بی بی گوهر صدا میکردند و از طایفه عنایت الهی یزد بود. من ایشان را ندیدم، ولی همسر دوم پدربزرگم را دیدم چون در یک خانه زندگی میکردیم. همسر دوم پدربزرگم، ربابه طایفی نام داشت. پدرم مدتی کدخدای پنج محل بود. تا پیش از اینکه من دیپلم بگیرم، روستاییان در بخشها و دهات بزرگ، فردی را انتخاب می کردند تا به کارهای آنها رسیدگی کند و مرجع حل و فصل امور، در مواقع ضروری باشد. این فرد که مقامات دولتی هم معمولا وی را تائید می کردند، «کدخدا» نامیده میشد. در عین حال، انتخاب کدخدا مبتنی بر نوعی دموکراسی بود چون اهالی وی را انتخاب می کردند. کلام کدخدا، کلام حکومت بود و نظم و قانون را در روستا برقرار می کرد. کدخدا با اسب یا قاطر تمام قسمتهای بخش را مورد بازرسی قرار می داد و اگر دزدی یا نزاعی پیش می آمد، به او اطلاع می دادند و کدخدا هم به بخشدار (از طرف دولت تعیین می شد) گزارش می داد. بخشداری و فرمانداری حرف کدخدا را ملاک قرار می دادند چون به عنوان فرد معتمد در بخش شناخته می شد.
زمانی که پدرم کدخدای بخش خضرآباد بود، اسبی داشت و در بخش گشت و گذار می کرد. البته چون سنم خیلی کم بود، جزئیات آن را به طور واضح به یاد نمی آورم. فکر می کنم پدرم قبل از سال 1330 ش برای اولین بار کدخدا شده بود. بزرگتر که شدم، با دیدن فعالیت های سایر کدخداها که بعد از پدرم این مسئولیت را عهده دار شده بودند، متوجه شدم که پدرم هم همان کارها را انجام داده بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی که شوراهای شهر و روستا تشکیل شد و در هامانه رأی گیری برگزار گردید، سه نفر را به عنوان اعضای شورای روستا انتخاب کردند که پدرم هم جزو این سه نفر بود. همین طور در مقطعی، یکی از دایی هایم، به اتفاق شوهر دختر خاله ام، عضو این شورا بودند. این افراد از بزرگان بخش بودند و وقتی کاندیدا می شدند، مردم به آن ها رأی می دادند. دو نفر از عمه هایم در اردکان عروس شده بودند و دو نفر از انها هم در محل ازدواج کرده بودند و عمویم نیز در سن زیر بیست سال فوت کرده بود. خانواده ی پدری ام شجره نامه داشتند ولی نتوانستم آن را در اسناد و مدارک پیدا کنم. البته با اطمینان خاطر می توانم بگویم که موسوی بودند.
از خانوادهی مادریتان صحبت بفرمائید؟
مادرم، منور رجائی نام داشت و در شناسنامهاش، منور خانم درج شده بود. وی اصالتا اردکانی بود و در این شهر به مدرسه رفته بود و همکلاسی والده آقای سید محمد خاتمی (رئیس جمهور پیشین) بود. همچنین مدتی خیاطی می کرد تا در اداره امور زندگی، به پدرم کمک کرده باشد.
مادربزرگم، زهرا نام داشت (ایشان در اردکان فوت کردند و در مزار اردکان به خاک سپرده شدند) و همانطور که عرض کردم، ایشان را هم مثل مادر بزرگ دیگرم (از طرف پدر) ندیدم ولی همسر دوم پدربزرگم (از طرف مادر) را دیده بودم که اسم ایشان هم زهرا بود. پدربزرگم حاج ملا علی رجائی(کذابی) فرزند حاج درویش حسن، بسیار مشهور و متدین بود. وی از اردکان به هامانه رفته بود و در آنجا زندگی می کرد. ایشان به لحاظ جایگاه، یکی از بزرگان هامانه بودند. همین طور به دلیل اینکه سواد مذهبی بالایی داشتند و لباس بلندی می پوشیدند، به حاجی ملاعلی معروف بودند ولی شال یا عمامه نداشتند. پدربزرگم هم مسائل علمی را خوانده بودند و هم به مسائل دینی اشراف داشتند و مردم محل، مسائل دینی را از ایشان می پرسیدند. حاجی ملاعلی وضعیت مالی خوب و املاک فراوانی داشت که اغلب به کشاورزان منطقه هامانه اجاره می داد. افرادی بودند که از پائیز تا بهار به یزد می رفتند و کارگری می کردند و برمی گشتند.
پدر بزرگم، بزرگ هامانه بودند و در ضمن به دلیل اینکه اصالت اردکانی داشتند، در این شهر نیز، خیلی شناخته شده بودند؛ در واقع همه خانواده مادری ام در اردکان معروف بودند. حاج ملاعلی رابطه خیلی نزدیکی با علما و بزرگان اردکان داشت که از آن جمله می توانم به ارتباط با آیت ا... حاج ملا محمد اردکانی، رئیس حوزه علمیه اردکان بودند و بعد حاج آقا خاتمی زعامت مردم اردکان را بر عهده گرفتند و هر دوی این بزرگواران، به پدربزرگم و پدرم احترام می گذاشتند.
آن زمان وسیله نقلیه ای به غیر از اسب و الاغ نبود و حاج ملاعلی مرتب در مسیر هامانه به اردکان تردد می کرد و برای علماء هدیه می برد. دخترهای پدر بزرگم (خاله هایم) هم به جز مادرم، عروس خانواده های اردکانی شده بودند و در این شهر زندگی می کردند. همین طور دایی ام که پزشک بودند، در اردکان داماد شده بودند. حاج ملا علی علاقه خاصی به من داشتند و از وقتی که یاد می آید، همراه ایشان بودم. من به همراه پدربزرگم به منزل علماء در اردکان می رفتم و در نتیجه آنها مرا می شناختند. بعدها هم که از هامانه به اردکان رفتم، با وجود اینکه پدربزرگم فوت کرده بود، ولی به واسطه شناخت قبلی که از من داشتند، مرا مورد محبت خودشان قرار می دادند.
در مورد سواد مردم هامانه باید عرض کنم تعداد افرادی که در این منطقه توانایی خواندن و نوشتن داشتند، بسیار کم بود البته در همه خانه ها، حتی در خانه افراد بیسواد هم سه کتاب قرآن مجید، دیوان حافظ و مفاتیح الجنان بود. وقتی اهالی روستا نزد ملای مکتب خانه می رفتند، حتی اگر سواد نوشتن هم نداشتند، خواندن این سه کتاب را فرا می گرفتند. البته از دیوان حافظ بیشتر برای فال گرفتن استفاده می شد، پدر و مادرم همان طور که عرض کردم تا حدودی با سواد بودند ولی وقتی به مدرسه رفتم هیچ کدام از آنها نمی توانستند در درسها به من کمک کنند چون با روش های آموزشی جدید آشنا نبودند.
فرمودید که خانواده مادری در قیاس با خانواده پدری، وضعیت مالی بهتری داشتند. این مسئله اختلاف ایجاد نمی کرد؟
نه، اصلا. خانواده ها زندگی خاص خودشان را داشتند. البته وضع مالی پدربزرگ پدری هم خوب بود و شأنیت آنها به هم نزدیک و مورد احترام یکدیگر بودند. شاید این اختلاف تا حدودی باعث شده بود که بین پدربزرگ ها، رفت و آمد چندانی وجود نداشت. یادم نمی آید پدربزرگ ها به خانه یکدیگر رفته باشند و فقط چند دقیقه ای در مسجد، کنار هم می نشستند و با هم صحبت می کردند. این را هم عرض کنم که پدرم، به شدت مورد علاقه و اعتماد پدربزرگم (از طرف مادر) حاج ملاعلی بود. پدربزرگم هرجا که می خواست برود، پدرم را همراه خودش می برد و امین و سخنگوی وی بود. پدربزرگم (از طرف پدر) را بابا آقا حسین صدا می کردیم، چون در یک خانه بودیم و به طور طبیعی، رفت و آمد زیادی داشتیم. به خانه پدربزرگم (از طرف مادر) هم زیاد می رفتم و ایشان را باباجی (باباحاجی) صدا می کردیم. هر دوی آن ها، بعد از فوت همسر اولشان همسر جدید اختیار کرده بودند که پدر و مادرم، از همسران اول پدربزرگ ها و دایی هام و یکی از عمه هایم، از همسران دوم آنها بودند. در ضمن باید بگویم که در استان یزد، خانواده هایی را که از شأنیت بالایی برخوردار بودند و جایگاه و احترام خاصی در بین عامه مردم داشتند، با اصطلاح «آقایون» معرفی می کردند و برای آنها احترام ویژه ای قائل بودند به خصوص اگر از سادات بودند، به دیگران می گفتند که اینها از آقایون هستند طایفه پدری هم از طرف پدر و هم از طرف مادر، از طبقه آقایون و دارای احترام خاصی بین مردم بودند.
اقایون معمولا زندگی ویژه ای داشتند و اغلب از خدمتکار (به اصطلاح آن روزها از نوکر) استفاده می کردند و تا حدودی در زندگی تشریفات خاصی داشتند. ساختار منزل هر طایفه در یزد و اردکان در یک مجموعه قرار داشت که به آن دربند می گفتند. در بند به مکانی گفته می شد که یک درب ورودی بزرگ دولنگه داشت و داخل آن چند ضلعی (به تعداد منازلی که به یک طایفه متعلق بود، بستگی داشت) ساخته می شد. البته در داخل دربند علاوه بر درب منازل برای اسب و گاهی کالسکه صاحبان منازل نیز اصطبل پیش بینی شده بود. در بند معمولا به نام بزرگ آن طایفه نام گذاری و خوانده می شد و به صورت جمع بیان می شد. مثل دربند سلطان ها و امثال آن و به نحوی بود که فامیل داخل دربند به راحتی به منازل بقیه دسترسی داشتند، بدون اینکه وارد فضای عمومی کوچه و خیابان شوند.
روستای هامانه
آقای مهندس، از روستای هامانه بفرمایید، خانه ای که در آن متولد شدید، چه ویژگی هایی داشت؟
هامانه در دوران کودکی ام، روستای کوچکی بود که بعدها تغییر کرد و بزرگ تر شد. مزرعه ای به نام «مزرعه کمال الدین» در کنار هامانه قرار دارد که به جدم (از طرف پدر) تعلق داشت. من و خانواده ام در منزل پدربزرگم، در این مزرعه زندگی می کردیم و این مزرعه الان هم در همان منطقه، پابرجاست. آب هامانه که از چشمه تأمین می شود آبی دائمی است که نزدیک به شش هفت کیلومتر بالاتر از روستا، از زیر کوه جاری شده است و کم و زیاد هم نمی شود. آب مزرعه کمال الدین، از قنات تهیه می شد، یعنی پدر جدم، به عنوان تنها فردی که ساکن آنجا بود، این قنات را حفر و به این شکل، مزرعه را آباد کرده بود. پس از فوت وی، فرزندانش به آبادانی آنجا ادامه دادند. پس در ابتدا، فقط اعضای یک خانواده بزرگ ساکن این مزرعه بودند ولی بعدها افرادی از یزد آمدند و زمین، باغ، آب و ملک خریدند و ساختمان ساخته شد و ساکن شدند.
اولین خانه در مزرعه هامانه، متعلق به خانواده پدری ام است و بنا به نقلی که شده و ترکیب و استحکام بنا نیز تائید می کند، حدود چهارصد سال قدمت دارد. آب قناتی که در مورد آن توضیح دادم، وارد استخر بزرگی می شد که جلوی مزرعه کمال الدین قرار داشت و از آبی که در استخر جمع می شد، برای کشاورزی استفاده می کردند. مردم به نسبت سهمیه ای که از آب استخر به صورت ساعتی داشتند، نوبتی باغ ها و زمین هایشان را آبیاری می کردند. آب قنات در زمان های مختلف به افراد متعددی می رسید. استخر در منزل ما قرار داشت و با وجود اینکه همه از آب آن استفاده می کردند ولی شنا کردن در استخر، فقط به خانواده پدری ام اختصاص داشت. دلیل آن هم همان طور که عرض کردم، این بودکه پدربزرگم، بزرگ آن منطقه بود و مزرعه کمال الدین به وی تعلق داشت و استخر را هم خودش درست کرده بود.
به دلیل اینکه استفاده از آب قنات در آن زمان اهمیت بسیاری داشت خانه های روستا از ظهور قنات تا استخر شکل گرفته بود. اکنون هامانه به همت جهاد سازندگی دارای آب لوله کشی شده و طبعا مزرعه کمال الدین هم به آب لوله کشی متصل شده است ولی همچنان آب کشاورزی از قنات و چشمه تأمین می شود. من تلاش کردم که اسکلت و فضای حاکم بر این خانه در مزرعه آباء و اجدادی خویش را حفظ کنم و تنها تغییری که در آن اعمال کرده ام در حال حاضر به دلیل خشکسالی و بی توجهی، قنات لایروبی نشده و عملا خشک شده است. پس از خشک شدن مزرعه، اغلب مردم به یزد کوچ کرده اند.
در مورد معماری مزرعه کمال الدین باید بگویم که ساختمان مسکونی آن درجنوب زمین ساخته شده است و به دلیل برف و سرمای وحشتناکی که در این منطقه وجود داشت، پی های ساختمان را خیلی ضخیم گرفته بودند، یعنی بیش از یک متر، با سنگ چیده شده است. در این ساختمان تالار، اتاق ها و مطبخ وجود دارد که مختص معماری خانه های یزد است. درواقع در عین حال که به معماری امروزی شباهتی ندارد به دلیل کاهگل های ساده و گچ بری های زیبایی که در آن به کار رفته است جلوه خاصی دارد همچنین در این ساختمان همه مواردی که یک کشاورز به آنها نیاز داشت، تعبیه شده بود. به طول مثال طویله برای الاغ، آغل برای گوسفندان و کاهدان برای جمع کردن علوفه در نظر گرفته شده بود.
برای تشریح بیشتر باید عرض کنم که وقتی وارد تالار می شدید، می دیدید طرفی که به حیاط منتهی می شد، دیوار نداشت و اتاق هایی برای زندگی در اطراف تالار قرار داشت. همه درها کوتاه چوبی و ضخیم بودند چون باید با سرما مقابله می کردند. اتاقی که در انتهای راهرو قرار گرفته بود، بیشتر به عنوان انباری استفاده می شد و آذوقه زمستان و ابزارهای لازم جهت کار در مزرعه، در آن گذاشته می شد. مطبخ (الان به آن آشپزخانه می گویند) سمت دیگر تالار قرار داشت و اجاقی در آن بود که با چوب روشن می شد و غذا را در ظرف های مسی (به آن دیگ یا کماجدان یا تابه می گفتند) می ریختند و روی آتش می گذاشتند. این وسایل همچنان در این خانه محفوظ است ولی کسی از آنها استفاده نمی کند. تا زمانی که مادرم در قید حیات بود از این اجاق برای پخت غذا و از تنور که سمت دیگر مطبخ وجود دارد، برای پخت نان استفاده می کرد. نان هایی که مادرم می پخت، خیلی خوش طعم بود و هم ما این نان ها را خیلی دوست داشتیم و خوردن آن نیازی به خورشت نداشت و هم میهمانان آن را به شدت دوست داشتند.
پله ای در کنار تالار قرار داشت که از طریق آن، به طبقه بالا می رفتیم. طبقه بالا تقریبا مشابه پائین بود منتها در آنجا به انبار و کاهدان و ... نیاز نبود. همین طور به دلیل اینکه افراد از آنجا می توانستند به همه جا مسلط باشند به آن مکانی که بالای تالار (صفه) قرار داشت، «شاه نشین» می گفتند. در طبقه بالا اتاق های زندگی و شاه نشین هم بود که من، مادر، پدر، خواهر و برادرم در آنجا زندگی می کردیم و پدربزرگم و خانواده اش، پائین بودند. سقف ساختمانهای طبقه دوم چوبی و مسطح بود.
اردکان، یزد و خضر آباد تقریبا یک مثلث متساوی الاضلاع را شکل داده اند که هر ضلع آن، حدود 55 کیلومتر است. ولی دو ضلع آن شیب دار است و شیب منطقه خضر آباد، به سمت اردکان و یزد است. تا زمانی که من در هامانه بودم و به اردکان نرفته بودم کمتر از پنجاه خانوار در این روستا زندگی می کردند. الان هامانه و منطقه ای که این روستا در آن واقع شده بسیار بزرگتر شده است. اگر بخواهم وضعیت کنونی این منطقه را تشریح کنم، باید بگویم که خضرآباد و چند ده دیگر، تشکیل بخشی به نام خضر آباد را داده بودند. که الان به شهر تبدیل شده و مرکز آن هم خضرآباد است. این منطقه به دو قسمت تقسیم شده است. یعنی از یک طرف به خضرآباد و دهات اطراف آن می رود و از جهت دیگر، به کذاب و دهات حاشیه ای آن منتهی می شود.
در منطقه کذاب، پنج ده پشت سرهم واقع شده است. ده اول اتابک نام دارد، ده دوم با مکان، ده سوم کافی آباد، ده چهارم کذاب و ده پنجم هامانه است. در واقع هامانه، آخرین آبادی بزرگ آنجاست، بالای آن، روستایی به نام بیده خانه است که به دو قسمت بیده خانه علیا و بیده خانه سفلی تقسیم شده است. در بیده خانه علیا چهارده خانوار و در بیده خانه سفلی، پنج خانوار زندگی می کنند، چون کوچک است و کشش جمعیت بیشتر از این را ندارد. ما بین این روستاها، مزرعه های کوچک چند خانواری هم وجود دارد. از جهت توسعه یافتگی، روستای کافی آباد در رتبه اول قرار داشت و به دلیل اینکه وسط این منطقه هم بود. مدرسه در این روستا واقع شده بود تا همه ساکنان دهات اطراف به آن دسترسی داشته باشند. در حال حاضر همه این روستاها، مدرسه ابتدایی مستقل دارند.
در گذشته، یک راه به اردکان و یک راه به یزد وجود داشت که از کنار این روستاها می گذشت. راه برای این بود که افراد گم نشوند و حیوانات هم بتوانند در مسیر حرکت کنند. به راههایی که در آن تردد می شد، «مالرو» می گفتند. پس از گذشت سالها، یک نفر یزدی به نام حاجی پنجعلی آمد و با یکی از دختران روستا ازدواج کرد. او راننده بود و یک وانت، معروف به کمک کار داشت، در نتیجه اولین خودرو را به پنج محل آورد. از آن زمان راه از وضعیت مالرو، به مسیر ماشین رو تبدیل شد. پس از آن هم سالی یک بار، جاده روبی انجام می شد. روستایی ها جمع می شدند و با بیل و کلنگ جاده را صاف می کردند. البته سالها طول کشید تا این تغییرات رخ داد و پای دوچرخه، موتور و سایر خودروها به آنجا باز شد. الان چند سالی است که آن راه، عریض و آسفالت شده، حتی از اولین روستا به بالا، به بلوار تبدیل شده است و وسط آن چراغ نصب گردیده و درخت کاشته شده است. در واقع مظاهر تمدی شهری به این بخش سرایت کرده است.
راه ارتباطی دیگری هم وجود دارد که هامانه را از طریق نصر آباد به یزد متصل می کند و قرار بود زمان ریاست جمهوری آقای سید محمد خاتمی، آسفالت شود و ادامه پیدا کند که این امر صورت نگرفت. البته بیشتر مسیرها در این بخش، آسفالت شده است. اولین بار که برق به این دهات آمد، ژنراتورهایی گذاشتند که مردم بتوانند برای چند ساعت از نور آن استفاده کنند و بعدها برق سراسری وارد منطقه شد. از نظر موقعیت جغرافیایی، می توان مثلثی را در نظر گرفت که به ترتیب در رأس بالای آن منطقه خضرآباد قرار دارد و در دو رأس دیگر آن یزد و اردکان واقع شده است.
در دوران کودکی شما، مغازه ای هم در هامانه وجود داشت؟
خیر، در آن دوران مغازه ای وجود نداشت. یکی دو فروشنده دوره گرد بودند که به یزد می رفتند و بخشی از اقلام مختلف مثل قند، چای و سایر مایحتاج مردم را فراهم می کردند و به آنها می فروختند. این افراد پای ثابت فروشندگان روستای هامانه بودند و روزهایی که به یزد و اردکان می رفتند و بر می گشتند هم مشخص بود. مردم به این فروشندههای دورهگرد سفارش میدادند و آن ها هم سفارشها را تهیه میکردند و به روستا می آوردند. بساط این افراد دائما در حال چرخش بود. بین آنها، یهودی ها هم بودندکه پارچه به روستا می آوردند و به جای دریافت وجه نقد، اجناس عتیقه ای را که در خانه ها بود، می گرفتند. آنها کمتر دنبال پول بودند و چون مردم قدر و قیمت عتیقه ها را نمیدانستند هر قیمتی که دوره گردها می گفتند، قبول می کردند.
بازی های محلی دوران کودکی و نوجوانی را به یاد دارید؟
بله، روزهای تعطیل که کاری نداشتیم، با پارچه، وسیله ای شبیه گوی (همان توپ امروزی است) درست کرده بودیم و با آن چوگان بازی می کردیم که در منطقه ما مرسوم بود بچه های کوچک تر هم قایم باشک بازی می کردند. بازی دیگری که عمومیت داشت، تاب بازی بود. طنابی به شاخه درخت می بستند بالشتی روی آن می گذاشتند و تاب بازی می کردند. این بازی هم از سرگرمی های مرسوم دوران کودکی ام بود.
تفریح خاص منطقه زندگی ام، بازی در آسیاب آبی بود. آب هامانه به تنهایی آن قدر توان نداشت که بتواند سنگ رویی آسیاب را بچرخاند پس برای ایجاد فشار، چاهی به شکل مخروط به ارتفاع حدود پانزده متر درست کرده بودند و آب را درون آن می ریختند. این چاه که به آن «تنوره» می گویند، خروجی کوچکی در جهت عمود به ارتفاع تنوره داشت که آب از این خروجی کوچک، با جهش و فشار زیاد خارج می شد و به پره های چرخ می خورد و در نتیجه گردش چرخ، سنگ بالایی شروع به چرخش می کرد و در نهایت، دانه های گندم که بین سنگ زیرین و سنگ بالایی قرار داشت به آرد تبدیل می شد. گندم ها را درون ظرفی مخروطی شکل ریخته بودند و پس از آردشدن کم کم روی سنگ پائینی آسیاب می ریخت و بعد آن را از داخل آخره به داخل جول ریخته و پر می کردند. پس به چاهی که درست کرده بودند و سطح آن هم کاملا صاف بود، تنوره می گفتند. دهانه آن حدود یک متر و نیم و کف آن حدود هشتاد سانتی متر بود و در هر بخش از آن هم تکه سنگی نصب کرده بودند که برای بالا و پائین آمدن از تنوره، مورد استفاده قرار می گرفت.
یکی از سرگرمی های جوانان این بود که وقتی درون تنوره پر از آب بود، تکه سنگ یا سفال به درون آب می انداختند و با هم شرط بندی می کردند و درون آن می پریدند. کسی که می توانست سنگی را که درون تنوره انداخته بودند، بیرون بیاورد برنده بود. باید بگویم که من هیچ وقت این بازی را به خوبی یاد نگرفتم. من گاهی درون چاه می رفتم و آب تنی می کردم. ولی شیرجه زدن و بیرون آوردن سنگ دل بزرگی می خواست چون ممکن بود خدای نکرده فرد دچار حادثه بشود و جان خود را از دست بدهد. در مجموع سرگرمی خاصی به غیر از مواردی که عرض کردم، نداشتم.
از امنیت روستای هامانه و دهات اطراف آن بفرمائید
معمولا جایی که مردم آن با کار، کوشش و تلاش عجین باشند، جنگ و دعوا خیلی به ندرت اتفاق می افتد و اگر هم باشد، بر اثر عوامل بیرونی به وجود می آید. به یاد ندارم که در هامانه درگیری خاصی اتفاق افتاده باشد، البته دو محل را درست کرده بودند تا در مواقعی که ناامنی می شد و به طور مثال خبر می دادند که در نصر آباد دزد آمده، به نوبت به این دو محل می رفتند و نگهبانی می دادند تا دزد بداند که در آنجا منتظرش هستند. یک بار دزدی را که گیر افتاده بود، با طناب بسته بودند و می خواستند تحویل پاسگاه بدهند. احتمالا اگر در منطقه هامانه و دهات اطراف آن هم دعوایی رخ می داد، به دلیل آب و اسب و قاطر بود که کدخدا و روحانی محل، واسطه شده و آن را حل و فصل می کردند یا حداکثر به ژاندارمری می رفتند و طرح شکایت می کردند. همین طور مردم شهادت می دادند که حق با کیست و به هرحال اختلافات با کدخدا منشی حل می شد.
در آن سال ها، کل استان یزد به همین شکل بود و امنیت برقرار بود. من بارها شنیده بودم که می گفتند درهای زندان یزد بسته شده است و مسئولان آن را به مرخصی فرستاده اند. چون زندانی وجود نداشت. یک بار درهای زندان یزد باز بود و من داخل زندان را دیدم که فقط یک زندانی داشت، البته الان به این شکل نیست و زندان یزد چند صد زندانی دارد که درصدی از این افراد، تبعه خارجی و مهاجر هستند.
آقای مهندس، توصیه شما این بود که کتاب خاطرات شازده حمام، اثر محمد حسین پاپلی یزدی را بخوانیم تا با فضای استان یزد در دهه 1340 ش. آشنا شویم. یکی از موارد مطرح شده در کتاب مذکور، جایگاه اجتماعی حمام های عمومی است. لطفا در این مورد بفرمائید.
بله. حمام های عمومی در آن دوره نقش مهمی را در مناسبات مردم در روستاها و شهرها در استان یزد، بر عهده داشتند. همه به این حمام ها می رفتند و در مورد مسائل مختلف صبحت و برنامه ریزی می شد؛ درواقع محلی برای ملاقات اهالی ده و گپ زدن بود. آن موقع فقط یک حمام در تمام روستای هامانه بود و در خانه ها حمام نبود. در ابتدا حمام های عمومی دارای خزینه بودند. یعنی در یک مخزن مسی آب می ریختند و آن را با هیزم داغ می کردند. ظرفیت خزینه هم برای حداکثر پانزده نفر بود که می توانستند در آنجا خودشان را شست و شو بدهند. آب گرم دیگری هم به غیر از آن نبود. خزینه محیط بسیار آلوده ای داشت و آلودگی آن هم اجتناب ناپذیر بود. مدتی بعد، از طرف دولت آمدند و درحمام ده، دوش نصب کردند و سردوشی گذاشتند. اشکال حمام دوشی این بود که وقتی ده نفر دوش می گرفتند، آب حمام تمام می شد و بقیه باید صبر می کردند یا از قبل وقت می گرفتند. گفته می شود که برخی از علماء هم فتوا داده بودند که دوش، پاک کننده نیست و خزینه بهتر است. من تا پیش از اینکه در خانه مان حمام درست کنیم، به حمام عمومی می رفتم. وقتی که آبگرمکن به خانه ها آمد، دوش درست کردند و بخشی از خانه، به حمام تبدیل شد. در ابتدا آب لوله کشی نبود و باید از جای دیگری آب می آوردند و درون مخزن که روی پشت بام قرار گرفته بود، می ریختند تا گرم شود بعد که مخزن خالی می شد با سختی زیاد، دوباره آن را پر می کردند.
به هرحال زندگی در آن دوران، خیلی سخت بود. تمام کالاهای مصرفی را باید خودمان تولید می کردیم و همه کارها در روستا انجام می شد. ممکن بود خانواده هایی که وضعیت مالی بهتری داشتند، این جورکارها را خودشان انجام ندهند و از دیگران برای انجام کارها استفاده کنند ولی همه اهالی روستا، در تولید مشارکت داشتند و با هم تبادل کالا می کردند. به طور مثال یکی گندم داشت و دیگری عسل که با هم تهاتر می کردند.
وضعیت اقتصادی
آقای مهندس، از شغل پدرتان بفرمائید به کشاورزی و دامداری اشتغال داشتند؟
بله، خانواده ام وضعیت مالی مطلوبی نداشتند و ما با قناعت، از طریق زراعت و دامداری زندگی می کردیم. کفشی که می پوشیدم، «گیوه» نام داشت. طرز تهیه این گیوه به این صورت که حرفه ای به نام گیوه دوزی وجود داشت که صاحب این شغل یعنی گیوه دوز، پارچه های اضافی و باقی مانده از دوخت و دوز خانم های خانه دار را که دور ریخته شده بود، جمع می کرد و کنار هم می گذاشت و ضخامت آن، حدود سه میلی متر می شد. بعد سوزن بلندی را از داخل این لایه ضخیمی که درست کرده بود، رد می کرد و پارچه ها را به هم می دوخت که یک پارچه ساده و بدون شکل خاصی درست می شد. گیوه دوز مدلی داشت که شبیه کف پا بود، آن را روی پارچه ضخیم قرار می داد و با ابزاری شبیه تیغچه، اضافات آن را می برید و دو لنگه کف کفش برای گیوه درست می کرد. در انتهای کار، پاشنه و نوک سرپایی را با پوست گوسفند محکم می کرد، کنار آن را می خواباند و از درونش، روده ی گوسفند رد می کرد و پارچه و روده را به هم می دوخت و گیوه آماده می شد. از دو نوع «گیوه دست بافت» و «گیوه شیرازی» استفاده می شد. گیوه ی دست بافت گران تر و شیرازی ارزان تر بود. عده ای رویه آماده می گرفتند و با آن کفه ای که قبلا توضیح دادم، گیوه درست می کردند که به گیوه شیرازی معروف بود. الان هم در شیراز، این نوع گیوه را می فروشند. همین طور برای تهیه دمپایی، بخشی از لاستیک اتومبیل را بریده و کنار آن را میخ می زدند. گیوه دست بافت را با بافتن نخ پنبه ای سفید دور تا دور کفی که قبلا گفته شد، رج به رج می بافتند و به شکلی شبیه کفش های فعلی در می آوردند. این موارد، انواع کفش هایی بود که مردم در آن سالها می پوشیدند و اینکه هرکس از کدام یک از این کفشها استفاده می کرد به وضعیت مالی خانواده ها مربوط می شد.
در مورد محصولات کشاورزی، منطقه ای که روستای هامانه در آن قرار گرفته است، باید بگویم که محصول اصلی این روستا گندم و جو بود. همین طور سیب زمینی، گندم، شلغم، عدس، نخود، پیاز و برخی نیز خربزه، هنداونه و خیار سبز را هم اضافه بر مصرف خودشان، تولید می کردند و به اردکان و یزد می بردند و می فروختند. آن زمان همه از آسیاب آبی استفاده می کردند و نان جو و گندم را خودشان در خانه می پختند. همین طور روغن حیوانی را هم بیشتر از گوسفند و بز تولید می کردند، چون در ابتدا در هامانه گاو نبود. به علت وجود تپه ماهور و کوه در آن منطقه و نیز بارندگی های کافی، علوفه های سبز رشد می کرد. هرکس چند گوسفند می خرید و به چوپان می داد و او همه گوسفندان را جمع می کرد به چرا می برد و شب برمی گرداند.
شیر، ماست، پنیر، گوشت و روغن از گوسفندان تهیه می شد و از کود گوسفندان هم برای کشاورزی استفاده می کردند. چون کود شیمیایی در دسترس نبود. همین طور به دلیل اینکه شیر در همه خانه ها نبود که هرخانواده بتواند ماست تولید کند یا با مشک (با پوست گوسفند درست شده بود)، کره و روغن تهیه نماید، شیر را به صورت دوره ای، به خانه های دیگر قرض می دادند و علامتی روی کاغذ یا دیوار می گذاشتند که به طور مثال، پنج پیمانه شیر به فلان خانه بدهکاریم. به این شکل، نوبت به همه خانه ها می رسید و حاصل این جمع شدن ها، تولید ماست، کره و روغن خوب بود. به هرحال این رسم وجود داشت. مردم خودکفا بودند و خانواده ها به یکدیگر کمک می کردند تا نیازهای زندگی همه مردم تأمین شود. پس از واردات آنها از مناطق دیگر، فقط شامل قند، چای، کبریت، نفت و امثالهم می شد و خیلی از محصولات را هم صادر می کردند.
بعد از سهمیه بندی اول انقلاب، داستان دامداری و تهیه لبنیات به شکل سنتی به هم خورد چون فرآورده های لبنی از جمله کره و پنیر را از شهر می آوردند. در ضمن یکی از مشاغل جانبی مردم در هامانه که هنوز هم ادامه دارد، زنبورداری است. تهیه کتیرا، شکار بزکوهی، آهو و کبک هم از جمله سایر فعالیت های مردم بود. به قدری کبک زیاد بود که گاهی بالای خانه ها می نشستند. الان به دلیل کاهش دانه های گیاهی و افزایش شکار، تعدادشان بسیار کم شده است. همین طور دیگر نمی شود شکار کرد. چون برای استفاده از اسلحه، هم سخت گیری می شود و هم جواز لازم است.
کاشت و آبیاری محصولات کشاورزی به شیوه خاصی انجام می شد؟
تمام مراحل از کاشت تا برداشت، به وسیله انسان انجام می شد و همه فعالیت ها، با دست و زور بازو نیز استفاده از ابزارهای اولیه صورت می گرفت. کشاورزان زمین را با بیل می کندند و بعد آن را صاف می کردند. همین طور وسیله ای مورد استفاده قرار می گرفت که هم زمین را شخم می زد و هم آن را صاف می کرد. اوایل، محصولاتی مانند سیب زمینی، هویج و چغندر را با بیل می کندند. کاشت و برداشت محصولاتی نظیر لوبیا، عدس و نخود هم به روشهای خاصی انجام می شد. خرمن کوبی گندم از همه کارهای مرتبط با کشاورزی سخت تر بود. وسیله ای به نام «گرجین» بود که به گاو یا اسب بسته میشد و آن قدر باید روی شاخههایی که خوشه ها به آنها متصل بود در خودش می چرخید تا دانهها جدا شود. بعدها به تدریج، وسایل پیشرفته تری مثل کمباین و خرمن کوب به روستا آمد. یونجه هم کشت می کردند که برای تغذیه حیوانات مورد استفاده قرار می گرفت. همچنین افرادی که زمینهای بزرگتری داشتند، سهمی از محصولات را به کارگران می دادند و آنها هم در عوض، برای صاحب زمین کار می کردند.